DAY AFTER DAY

روزمرگی های من^^

DAY AFTER DAY

روزمرگی های من^^

هییی سلام بچه ها^^

از مدرسه هاتون چه خبر XD ما که هنوز شروع نشده بود امتحان گزاشتن برامون:)

واسه همین نبودم یه مدت (میانه^^) 

امروز حس درس خوندنم نمیومد گفتم بشینم سریال نیمه تموممو تموم کنم چند قسمت دیدم ، دیدم حسش نیس دیگه گفتم بعد مدت ها بیام یه نقاشی بکشم که بعد تلاش های فراوان در پیدا کردن طرح و کلی تلاش فراوان تر واسه کشیدنو رنگ کردنش یه جاشو خراب کردم و کلا گند زده شد تو نقاشیم X"D  در نتیجه نقاشی رو یه مدت میبوسم میزارم کنار چون فعلا حسشو ندارم و اگه نقاشی کنم کاغذامو هدر دادم فقطD"=

اره خلاصه امروز اصلا حس هیچیو نداشتم و الانم پس از ساعت ها ول چرخیدن بی هدف در اینستا ، تلگرام و غیره در خدمت شما هستمD= 

خب از شما چه خبر ^^ 

اگه دوس داشتین فیلم معرفی کنین، حرف بزنین، از دسته گلاتون موقع نقاشی بگین ، هر چی ...فقط یه چیزی بگین XD 

حوصلم پوکیده:"/

(وی همچنان در جستجوی چیزی است که حسش را داشته باشد)

(وی بسی خسته است) 

(وی شاید رفت خوابید اگه جواب نداد ببخشیدشXD)

(خلاقیتم تو انتخاب موضوع فقطXD به نظرم سخت ترین قسمت وبلاگ نویسی همین انتخاب موضوعه -.- من همیشه کلییی سرش فک میکنم ولی الان حسش نیس XD🤦🏻‍♀️)

 

 

 

وقتی همه چی سخت میگذره حواس خودمو پرت میکنم... همیشه از حقیقت فرار میکنم...چون اینجوری راحت تره...ولی یه وقتایی...هر چی بدوم و بخوام دور شم ازش اون منو محکم تر تو آغوشش نگه میداره...نمیخوام باورش کنم ...دلم میخواد همش یه دروغ باشه ... ولی یه وقتایی شاید بهتر باشه تو اغوشش اروم بگیرم و راحت گریه کنم...

 


چند ساعت پیش خبر فوت یکی از معلمامو شنیدم:) نمیتونم باور کنم...کل خاطرات جلو چشممامه انگار...چه قدر سر به سرمون میزاشت...چه قدر مهم بودیم براش... بهترین معلم پارسالم بود...اون خنده های همیشگی که از لباش پاک نمیشد... یعنی قرار نیست دوباره ببینمش؟

خیلی دوستش داشتم:) صداش هنوز تو گوشمه

کاش فقط بیان بگن همش یه دروغ بوده...

هااییD:

دلم براتون تنگ شده بوووود

بعد از مدتی فراوان بالاخره همت به خرج دادم و بسته خریدم تا بیام پست بزارم :> 

به خاطر پست اخرم هم جَو وبم معذب شد فک کنم... (عذاب وجدان گرفتم واسش:" ) واسه همین هی تو فکرش بودم بیام یه پست بزارم جو عوض شه و ازونجا که ایده ای نداشتم نشستم واسه خودم تو وبا گشتم و دیدم همه دارن چالش " قاب دلخواه خانه من" رو انجام میدن خلاصه تو فکرش بودم که انجام بدم یا ندم کهههه دیدم سحری دعوتم کرده به همین چالش*_* باااا تشکررر فراواان D: 

(این چالش از بلاگردون شروع شد:))

 

خب ما ازونجا که اسباب کشی کردیم و خونه جدیدمون هم به نظرم هیچ مزیتی نسبت به خونه قبلیمون نداره '-' ولی یه چیزی داره که خیلی برام خاصه:)

اونم درخت تو حیاطمونه:))

^^ایناهاش

 

شاید خیلی چیز ساده ای به نظر بیاد ولی کلیی حس خوب میده بهم ^^ ( از اونجا که خونه قبلیمون اپارتمان بود الان که حیاطو درخت داریم ذوق دارم براشXD هر چند که حیاطمون کوشولوعه)

به شدت منتظر زمستونم تا بارون بیاد و برم زیر بارون واسه خودم و به منظرهٔ چکیدن قطره های بارون رو برگای درخت خیره بشم:")))

 

دعوت میکنم از نازنین ، نرگس و ...و...عااام...XD همه انجامش دادن اخهXD همتون دعوتین اصلاXD هر کی انجام نداده شرکت کنه ^^ چالش به این گوگولی ای دلتون میاد شرکت نکنین اصلا^^ (تا هفت شهریور وقت داره ⁦)


اره خلاصه ... اقا از خودتون چه خبر D: خوبید خوشید؟ 

اصلا دیدم دیگه نمیتونم دوریو تحمل کنم XD واییی چه قدرم پست گذاشتین که نخوندم از ظهر دارم میخونمشون ولی هنوز کلی مونده تا تموم شنD= 

چه ذهنای خلاقی دارید شما ها :" یه سریاتون اینننن قدر قشنگ مینویسین که دوس دارم شبو روز پلاس باشم تو وبتون پستاتونو بخونمXD 

یه سریاتون هم خیلی زود به زود پست میزارین :" برگام اصلا... این که این قدر زود به زود پست میزارین باعث نمیشه پست قبلیا ایگنور شه؟🤔

+ بچه ها یه چیز میگم مسخرم نکنیداXD من پدرمممم درومد تا عکسرو مث بقیه عکسای وبم عادی پست کنم ولی فقط لینکی میشد پستش کرد:/ من بلد نیستم یا مشکل از بیانه؟XD 

راستی چه جوری گیف میزارین تو وبتون؟ :» خیلی دوس دارم یاد بگیرمD": 

 

دیگه چی....عاااام.... نمیدونم.. فعلا همینا باشه تا برم بقیه پستاتونم بخونم XD 

فعلااا

⁦(~‾▿‾)~⁩

 

 

چند روز پیش سریال چرنوبیل رو دیدم ،(اگه ندیدین احتمالا اسپویل میخوام کنم حواستون باشه) درباره نیروگاه چرنوبیل بود که به خاطر منفجر شدنش ادمای خیلی زیادی مردن و سال ها بعدش هم تاثیراتش رو ادمای اون اطراف ادامه داشت، خیلیا سرطانی شدنو اواره... 

یکی از شخصیت های داستان زنی بود که شوهرش اتش نشان بود و وقتی برای خاموش کردن اتیش چرنوبیل رفت در معرض تشعشعات قرار گرفت و بعد چند هفته فوت کرد و زنش تا اخرین لحظه پیشش بود بدون این که به هشدار پرستارا راجب دست نزدن یا نزدیک نشدن به شوهرش گوش بده و همین کارش باعث شد بچه تو شکمش بعد از به دنیا اومدن دو ساعت بیشتر زنده نمونه(به خاطر اشعه ای که بهش رسیده بود)

اولش میگفتم اره گناه داشت ولی تقصیر خودش بود اگه لج بازی نکرده بود و به پرستارا گوش داده بود الان بچش زنده بود ولی بعد به این فکر کردم اگه پیشش نمیرفت و دوری میکرد ازش به خاطر جون خودش چه قدر بعدش حسرت میخورد که چرا اخرین لحظات پیشش نبوده، که چرا گزاشت تو تنهایی بمیره و... اون واقعا عاشق شوهرش بود اون قدر که به جون خودش اهمیت نداد... ولی خب بازم حالا باید دو تا دردو تحمل میکرد از دست دادن عشقش و بچش. یعنی هر جور فکر کنی تهش براش دردناک میشد . همه این درد و غم هم به خاطر اون حادثه (چرنوبیل)بود که تهش معلوم شد اون حادثه به خاطر سه تا ادم خود خواه و جاه طلب که فکر میکردن خیلی حالیشونه اتفاق افتاد یعنی اگه اون سه نفر که مسئول اونجا بودن یه ذره به اشکالاتی که تو سیستم بود توجه میکردن*۱ این اتفاق نمیافتاد، میلیون ها ادما نمیمردن، میلیون ها ادم سرطان نمیگرفتن ، و اون زن (و میلیون ها ادم دیگه) میتونستن بیشتر با خانوادشون بمونن و شاد به زندگیشون ادامه بدن...

جای دردناک قضیه اینه که این فقط یه سریال نبود ، واقعیت بود*۲ ، بله خودخواهی و غرور  نا به جا *۳ میتونه به بقیه اسیب بزنه (یا حتی بکشتشون) ، با این که اون سه نفر مجازات شدن ولی هیچ مجازاتی نمیتونه کسایی که رفتنو برگردونه... به نظرم هیچ مجازاتی براشون کافی نبود هیچ مجازاتی...  

میدونین...حالا حرف سهونو کایو میفهمم :) که میگفتن ترسناک ترین چیز آدمان... 

خب امیدوارم هیچ وقت به این باور تو زندگیم نرسم ... چون قطعا پشت این باور اتفاقای دردناکی هست که دوست ندارم تجربشون کنم:)

#مواظب_رفتاراتون_باشید


*۱ : اون موقع داشتن یه ازمایش انجام میدادن برای چک کردن حد امنیت نیروگاه ولی اون روز یه مشکلی تو برق پیش اومده بود و هر چی کارکنای اونجا اصرار کردن که نمیشه ازمایشو انجام داد و ممکنه خطرناک شه و باید ازمایشو عقب بندازن ولی رئیسشون هی میگفت من میدونم دارم چیکار میکنم کارتو کن وگرنه اخراجت میکنم :/ و تهشم دیدیم که چی شد -_- زورم میاد تقریبا کل کارکنای اونجا مردن ولی اون رئیسه زنده موند :/ همیشه سوال بود برام که چرا ادمای خوب باید برن؟ چرا ادم بدا بیشتر زنده میمونن؟ از این قانون دنیا متنفرم ... 

*۲ :  سریال بر اساس واقعیت بود... خیلی ترسناکه نه؟ :)

*۳ : یا هر رفتار دیگه ای ...

بعضی وقتا حتی حواستون نیست که یه حرف یا حرکت چههه قدر میتونه یکی رو نابود کنه:) 

 

تو وب قبلیم یه افسانه گذاشته بودم که اسمش افسانه نارسیس بود که هنوزم به طور عجیبی عاشق داستانشم، نمیدونم چرا-.-

اگه نخوندینش:

نارسیس شخصیتی مربوط  به افسانه ای یونانی است که به زیبایی خیره کننده اش شهرت دارد. نارسیس با زیبایی بی نظیر خود دل از همه می ربود اما عشق را ناچیز می دانست و در برابر اظهار محبت شیفتگان خود، آنها را تحقیر می کرد.

 

قربانیان نارسیس از دست او به درگاه خدایان نالیدند و او دچار خشم خدایان شد ، یک روز هنگام شکار نارسیس به کنار برکه ای برای خوردن آب رفت در این حال تصویر خود را در آب دیده و شیفته آن شد :))

 

نارسیس چنان شیفته ی خود شده بود که برای آن که خود را در آغوش بکشد به آب رفت و در آن غرق شد!

 

کمی بعد در همان محل اولین گل نرگس(نارسیس) رویید... گلی که همچنان به تصویر خود که در آب بود می نگریست :")

سلام بچه ها:)

خوبین؟

منم خوبم...سعی میکنم باشم ...

یه چند روزه نمیدونم چمه... قبلا وقتی این وبو زدم میگفتم هر چی دلم خواست میزارم و هر کی دوست نداشت میتونه نخونه ولی الان هر چی به فکرم میرسه تا پست کنم میگم نه این خوب نیس، کی به این اهمیت میده ، چرا باید بنویسمش و ...

یه جورایی انگار به پوچی رسیدم نمیدونم  میخوام چیکار کنم ... در حالی که کلی کار هست که دوست دارم انجام بدم ! 

از یه طرف دیگه همش خبر مرگ اطرافیانمو میشنوم و باعث میشه بیشتر حس پوچی و ترس کنم ... با خودم میگم از کجا معلوم همین فردا نیافتم بمیرم، واسه همین خیلی چیزا برام بی معنی و بی اهمیت شده 

فقط دارم حواس خودمو با اکسو و فیلمو سریالو این چیزا پرت میکنم ، از این که دارم بزرگ میشم و مشکلات دورو ورمو بیشتر میفهمم بدم میاد ، کاش میشد بزرگ نشم و تو همین دنیای ساده بمونم ،دنیایی که بتونم داخلش تنها دغدغم بالا نرفتن رتبه های اکسو باشه :) دنیایی که به سادگی با یه عکس یا خبر جدید از چن قلبم رنگین کمونی شه ، دنیایی که شاد بودن و لبخند زدن توش خیلی راحته

هعیی... شاید افسرده شدم :) 

شبا وقتی خوابم نمیبره یهووو یه موضوع خفن واسه نوشتن میاد تو ذهنم و تا تهشو میرم و میبینم خیلی چیز خوبی از توش در میاد ولی تا میام گوشیو بردارم بنویسمش ... انگار دیگه  هیچ نظری ندارم واسه نوشتن:/ همشش در صدم ثانیه ای پاک میشه ... 

الانم یادم نمیاد واقعا  چی میخواستم بگم :/ 

#حافظه_ماهی

واقعا ادم چند روز نباشه دلش تنگ میشه واسه اینجا:))

حرف خاصی ندارم فقط دلم تنگ شده بود براتون :)

 

 

من برگشتممم D: حواستون هست که ۱۲ روزه نیستم ؟ :) خب باید بگم که همش تقصیر نتمه و خب دروغ چرا حس نوشتنم نمیومد ولی الان با یه دل پررر برگشتم چون این چند روز به اندازه کافی اتفاقایی افتاده که بخوام راجبشون کلییی حرف بزنم پس خودتونو اماده کنین😂

+چه خبرا

_سلامتی... راستش نه بیشتر از سلامتی... کلی خبر دارم ⁦(. ❛ ᴗ ❛.)⁩ کلی اتفاق افتاد این چند روز که میخوام تعریف کنم براتون^^