DAY AFTER DAY

روزمرگی های من^^

DAY AFTER DAY

روزمرگی های من^^

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

چند روز پیش سریال چرنوبیل رو دیدم ،(اگه ندیدین احتمالا اسپویل میخوام کنم حواستون باشه) درباره نیروگاه چرنوبیل بود که به خاطر منفجر شدنش ادمای خیلی زیادی مردن و سال ها بعدش هم تاثیراتش رو ادمای اون اطراف ادامه داشت، خیلیا سرطانی شدنو اواره... 

یکی از شخصیت های داستان زنی بود که شوهرش اتش نشان بود و وقتی برای خاموش کردن اتیش چرنوبیل رفت در معرض تشعشعات قرار گرفت و بعد چند هفته فوت کرد و زنش تا اخرین لحظه پیشش بود بدون این که به هشدار پرستارا راجب دست نزدن یا نزدیک نشدن به شوهرش گوش بده و همین کارش باعث شد بچه تو شکمش بعد از به دنیا اومدن دو ساعت بیشتر زنده نمونه(به خاطر اشعه ای که بهش رسیده بود)

اولش میگفتم اره گناه داشت ولی تقصیر خودش بود اگه لج بازی نکرده بود و به پرستارا گوش داده بود الان بچش زنده بود ولی بعد به این فکر کردم اگه پیشش نمیرفت و دوری میکرد ازش به خاطر جون خودش چه قدر بعدش حسرت میخورد که چرا اخرین لحظات پیشش نبوده، که چرا گزاشت تو تنهایی بمیره و... اون واقعا عاشق شوهرش بود اون قدر که به جون خودش اهمیت نداد... ولی خب بازم حالا باید دو تا دردو تحمل میکرد از دست دادن عشقش و بچش. یعنی هر جور فکر کنی تهش براش دردناک میشد . همه این درد و غم هم به خاطر اون حادثه (چرنوبیل)بود که تهش معلوم شد اون حادثه به خاطر سه تا ادم خود خواه و جاه طلب که فکر میکردن خیلی حالیشونه اتفاق افتاد یعنی اگه اون سه نفر که مسئول اونجا بودن یه ذره به اشکالاتی که تو سیستم بود توجه میکردن*۱ این اتفاق نمیافتاد، میلیون ها ادما نمیمردن، میلیون ها ادم سرطان نمیگرفتن ، و اون زن (و میلیون ها ادم دیگه) میتونستن بیشتر با خانوادشون بمونن و شاد به زندگیشون ادامه بدن...

جای دردناک قضیه اینه که این فقط یه سریال نبود ، واقعیت بود*۲ ، بله خودخواهی و غرور  نا به جا *۳ میتونه به بقیه اسیب بزنه (یا حتی بکشتشون) ، با این که اون سه نفر مجازات شدن ولی هیچ مجازاتی نمیتونه کسایی که رفتنو برگردونه... به نظرم هیچ مجازاتی براشون کافی نبود هیچ مجازاتی...  

میدونین...حالا حرف سهونو کایو میفهمم :) که میگفتن ترسناک ترین چیز آدمان... 

خب امیدوارم هیچ وقت به این باور تو زندگیم نرسم ... چون قطعا پشت این باور اتفاقای دردناکی هست که دوست ندارم تجربشون کنم:)

#مواظب_رفتاراتون_باشید


*۱ : اون موقع داشتن یه ازمایش انجام میدادن برای چک کردن حد امنیت نیروگاه ولی اون روز یه مشکلی تو برق پیش اومده بود و هر چی کارکنای اونجا اصرار کردن که نمیشه ازمایشو انجام داد و ممکنه خطرناک شه و باید ازمایشو عقب بندازن ولی رئیسشون هی میگفت من میدونم دارم چیکار میکنم کارتو کن وگرنه اخراجت میکنم :/ و تهشم دیدیم که چی شد -_- زورم میاد تقریبا کل کارکنای اونجا مردن ولی اون رئیسه زنده موند :/ همیشه سوال بود برام که چرا ادمای خوب باید برن؟ چرا ادم بدا بیشتر زنده میمونن؟ از این قانون دنیا متنفرم ... 

*۲ :  سریال بر اساس واقعیت بود... خیلی ترسناکه نه؟ :)

*۳ : یا هر رفتار دیگه ای ...

بعضی وقتا حتی حواستون نیست که یه حرف یا حرکت چههه قدر میتونه یکی رو نابود کنه:) 

 

تو وب قبلیم یه افسانه گذاشته بودم که اسمش افسانه نارسیس بود که هنوزم به طور عجیبی عاشق داستانشم، نمیدونم چرا-.-

اگه نخوندینش:

نارسیس شخصیتی مربوط  به افسانه ای یونانی است که به زیبایی خیره کننده اش شهرت دارد. نارسیس با زیبایی بی نظیر خود دل از همه می ربود اما عشق را ناچیز می دانست و در برابر اظهار محبت شیفتگان خود، آنها را تحقیر می کرد.

 

قربانیان نارسیس از دست او به درگاه خدایان نالیدند و او دچار خشم خدایان شد ، یک روز هنگام شکار نارسیس به کنار برکه ای برای خوردن آب رفت در این حال تصویر خود را در آب دیده و شیفته آن شد :))

 

نارسیس چنان شیفته ی خود شده بود که برای آن که خود را در آغوش بکشد به آب رفت و در آن غرق شد!

 

کمی بعد در همان محل اولین گل نرگس(نارسیس) رویید... گلی که همچنان به تصویر خود که در آب بود می نگریست :")

سلام بچه ها:)

خوبین؟

منم خوبم...سعی میکنم باشم ...

یه چند روزه نمیدونم چمه... قبلا وقتی این وبو زدم میگفتم هر چی دلم خواست میزارم و هر کی دوست نداشت میتونه نخونه ولی الان هر چی به فکرم میرسه تا پست کنم میگم نه این خوب نیس، کی به این اهمیت میده ، چرا باید بنویسمش و ...

یه جورایی انگار به پوچی رسیدم نمیدونم  میخوام چیکار کنم ... در حالی که کلی کار هست که دوست دارم انجام بدم ! 

از یه طرف دیگه همش خبر مرگ اطرافیانمو میشنوم و باعث میشه بیشتر حس پوچی و ترس کنم ... با خودم میگم از کجا معلوم همین فردا نیافتم بمیرم، واسه همین خیلی چیزا برام بی معنی و بی اهمیت شده 

فقط دارم حواس خودمو با اکسو و فیلمو سریالو این چیزا پرت میکنم ، از این که دارم بزرگ میشم و مشکلات دورو ورمو بیشتر میفهمم بدم میاد ، کاش میشد بزرگ نشم و تو همین دنیای ساده بمونم ،دنیایی که بتونم داخلش تنها دغدغم بالا نرفتن رتبه های اکسو باشه :) دنیایی که به سادگی با یه عکس یا خبر جدید از چن قلبم رنگین کمونی شه ، دنیایی که شاد بودن و لبخند زدن توش خیلی راحته

هعیی... شاید افسرده شدم :) 

شبا وقتی خوابم نمیبره یهووو یه موضوع خفن واسه نوشتن میاد تو ذهنم و تا تهشو میرم و میبینم خیلی چیز خوبی از توش در میاد ولی تا میام گوشیو بردارم بنویسمش ... انگار دیگه  هیچ نظری ندارم واسه نوشتن:/ همشش در صدم ثانیه ای پاک میشه ... 

الانم یادم نمیاد واقعا  چی میخواستم بگم :/ 

#حافظه_ماهی