DAY AFTER DAY

روزمرگی های من^^

DAY AFTER DAY

روزمرگی های من^^

+این پست کلا شامل غر غر های اینجانب میباشد و چون میدونم تو این دوره زمونه هیچ کس حوصله شنیدن حرفای یه نو جوون خسته رو نداره و میدونم شما هم واسه خودتون بدبختیای خودتونو دارین پس خیلی شیک از این پست بگذرین و بیخیال خوندنش شین:) فقط چون میخواستم خودمو خالی کنم نوشتمشون 

هی سلاممم

چه خبر

خیلی وقته میخوام بیام یه چیزی بنویسم یه حرفی بزنم خالی نباشه اینجا:) ولی خب خواننده ها کم هستن و درک میکنم البته مدرسه ها شروع شدن و قطعا کمتر وقت میکنین بیاین اینجا درست مثل خودم.

چند وقته دارم سعی میکنم با خودم خلوت کنم که ببینم چی میخوام از زندگی، که چیکار دارم میکنم اصلا🚶🏻‍♀️و برنامه میریزم که چیکار کنم 

اتفاق خاصی نمیافته کلا روزا خیلی سریع دارن میگذرن ...

انگار همین دیروز بود هشتک پنجاه روزه شدن روز شمار شیو رو جشن میگرفتیم:) و الان فقط ۲۲ روز دیگه مونده تا کنارمون داشته باشیمش:)خیلی هیجان زدم راستش

وقتی بیاد میشه اولین باری که کنار اکسو شخصا میبینمش و این حس عجیبی داره برام:)

سلام چن هستم!

این روزا ک کلی اختلاف دما در طول روز وجود داره حالتون خوبه؟؟

هوای گرم گذشت و پاییز از راه رسیده

دلیلی ک امروز دارم این نامه رو براتون مینویسم اینه ک میخواستم درباره خدمت سربازیم ک ۲۶ اکتبر شروع میشه بهتون خبر بدم.

من تمام تلاشم رو میکنم ک در حین خدمت با یک بدن و ذهن بهتر شما رو ملاقات کنم.بنابراین امیدوارم ک شما هم مثل الان زیبا و سالم بمونید!!

من همیشه ممنونتونم و دوستون دارم❤

 

یادمه روزی که سوهو رفت همه به خاطر دیدن چن بعد مدت ها ،خوشحال بودیم، اما الان خود اون داره میره:) فرقش اینه این دفعه هیچی نمیتونه حالمو خوب کنه...این غمی که رو قلبم سنگینی میکنه ...نمیدونم باهاش چیکار کنم

اره راستش حدس میزدم بره ولی فکر نمیکردم این قدر زود

بعد از یک سال دوریش واقعا به اومدن و موندنش نیاز داشتم:) 

امیدوارم حالا که این قدر زود میخواد از پیشمون بره قبلش بیاد یه چیزی بگه...هر چیزی...کاش مثل بقیه اعضا روز رفتنش ازش عکس بیاد... 

کاش وقتی برگشت ادمای بهتری شده باشیم :) اون واقعا تحت فشار بود به خاطر هیتا ...به خاطر همه چیز... ترسیده بود ... کاش دوریش هیترارو یکم به خودشون بیاره...

فقط میخوام بدونم الان حالش چطوره؟ 

امیدوارم با دور شدن از همه این ماجراها بتونه مدتیو تو ارامش باشه

آنیونگ جونگدیا... امیدوارم سلامت بری و با حال بهتر برگردی پیشمون 

 


آنیونگ( اسم اهنگ جدید چن) در کره ای هم به معنی سلامه هم خداحافظی:) خواستم بدونین:)

 

راستش نامه رو دیروز داد و دلیل این که امروز تازه دارم پستش میکنم...

من فقط حالم بده همین...

 

و در اخر:) ترکیب هدیه هایی که قبل رفتن بهمون دادن واقعا زیباست:) 

 

Hello , that's okay , you , let's love

 

 

​​​​​

سلام

گفتن همین کلمه هم برام سخت بود

زمانی که ذهنم برای پیدا کردن حرف هام آشفته بود

کلمات زیادی در سرم نقش بست

و فضای خالی که توانایی پر کردنش رو نداشتم

چون می ترسیدم حرف های بی معنی م  از بین شکاف ذهنم بیرون بریزه

می ترسم...

عشق من ،مدت زیادی درنگ کردم

نتونستم کلماتی رو پیدا کنم که احساساتم رو بیان کنن

تمام احساساتم رو در اون سلام های ساده میذارم

فقط می خوام بدونم حالت چطوره :)

کلمات زیادی در ذهنم نقش بستن

و فضای خالی که به همون شکل رهاش کردم

چون میترسیدم حرفای بی معنی م از بین شکاف ذهنم بیرون بریزه

هنوز هم میترسم...

عشق من ، مدت زیادی رو درنگ کردم

نتونستم کلماتی رو پیدا کنم که احساساتم رو بیان کنن

تمام احساساتمو در اون سلام های ساده میزارم

فقط میخوام بدونم حالت چطوره...

نمیدونم بعدش چی باید بگم

قلمی که محکم نگه داشته بودم رو زمین میذارم

کلماتی که نتونستم به زبون بیارم

در قلبم به شکل پشیمونی باقی می‌مونند، اما 

عشق من، ممکنه هیچ وقت نفهمم

که این نامه ناقص، به دستت میرسه یا نه

حتی اگه این نامه رو نخونی، امیدوارم حالت خوب باشه

سلام...

بعد از نوشتن این کلمه از نوشتن دست میکشم

 

واو:) 

امروز زیبا ترین غم زندگیمو تجربه کردم:) غمی که همراه با شادی بود...حس عجیبی که نمیتونم توصیفش کنم ...حس خوشایند پایان دلتنگی ها...و حس غمی که تو چشماش میدیدم، اون ترسیده بود...از این که به احساسات ما صدمه زده باشه ، اون نگران بود...نگران این که بعد از این همه مدت حرفاش میتونه کافی باشه؟ اصلا چی باید بگه؟ همه اینا ذهنشو درگیر کرده بود 

ولی میدونین...به نظر من همون سلام کافی بود :) چون کلماتی رو در عمق خودش پنهان کرده بود که با تموم وجود میتونستم احساسشون کنم

کیم جونگده بعد از یک سال برگشته :) واقعا حس خوبی داشت که تو توییتر میدیدم چند تا از دایرکشنرا و غیر اکسوالا ام وی امروز چنو دیده بودن و خوششون اومده بود :) 

و متن این اهنگ... راستش اشک منو که در اورد :")

 

واقعا خوشحالم که دوران نوجوونیم و جوونیم داره همراه همچین فرشته هایی سپری میشه :") نمیدونم همچین چیزی ممکنه یا نه ولی  امیدوارم همتون یه روز این حسارو از ته دل احساس کنین:) حس این که بدونید برای یه نفر مهمید ، حس این که همیشه در هر لحظه یه دلیل برای شادی داشته باشید :) براتون آرزو میکنم چون هر روز دارم تجربشون میکنم و میدونم چه حس شیرینیه:)


 

اهنگ Hello چن امروز منتشر شد و پیشنهاد میکنم این اثر هنری رو به خودتون هدیه بدین ^^ 

لینک یوتیوب ام وی (فیلترشکنو روشن کن): hello,chen

 

 

خب خب خب من برگشتم^^ 

این چند روز داشتم فکر میکردم که کاش وقت میکردم خاطره هامو یه جا بنویسم (دفتر خاطرات دارم ولی نمیدونم چرا حوصلم نمیشه برم سراغش!) و این که تو دفتر خاطرات حس تنهایی میکنم:" واسه همین گفتم بیام اینجا اتفاقای روزمرمو بنویسم یکم هم فعال تر شم هم اسم وبم الکی نباشه XD بیشتر باهم میتونیم حرف بزنیم تازه^^ اسم این جور پستا هم میزارم  day after day  تا بدونین پست قراره راجب چی باشه به هر حال :) و همچنین همه اتفاقاتو دسته بندی کردم که باز هر قسمتو دوس داشتین بخونین^^ کلا این که میخونین یا نه اشکالی نداره ولی میدونین که از نظراتتون خوشحال میشم^^ اگه دوس داشتین شما هم میتونین زیر اینجور پستا از چیزایی که واسه خودتون پیش اومده برام تعریف کنین:)

بریم سراغ  سری اول ^^

بیانو صندوق بیانم قاطی کرده حسابی وگرنه میخواستم عکس یکی از نقاشیای قبلیمو بزارم براتون:")

عیح...

(اندر احوالات پست قبل)

هییی سلام بچه ها^^

از مدرسه هاتون چه خبر XD ما که هنوز شروع نشده بود امتحان گزاشتن برامون:)

واسه همین نبودم یه مدت (میانه^^) 

امروز حس درس خوندنم نمیومد گفتم بشینم سریال نیمه تموممو تموم کنم چند قسمت دیدم ، دیدم حسش نیس دیگه گفتم بعد مدت ها بیام یه نقاشی بکشم که بعد تلاش های فراوان در پیدا کردن طرح و کلی تلاش فراوان تر واسه کشیدنو رنگ کردنش یه جاشو خراب کردم و کلا گند زده شد تو نقاشیم X"D  در نتیجه نقاشی رو یه مدت میبوسم میزارم کنار چون فعلا حسشو ندارم و اگه نقاشی کنم کاغذامو هدر دادم فقطD"=

اره خلاصه امروز اصلا حس هیچیو نداشتم و الانم پس از ساعت ها ول چرخیدن بی هدف در اینستا ، تلگرام و غیره در خدمت شما هستمD= 

خب از شما چه خبر ^^ 

اگه دوس داشتین فیلم معرفی کنین، حرف بزنین، از دسته گلاتون موقع نقاشی بگین ، هر چی ...فقط یه چیزی بگین XD 

حوصلم پوکیده:"/

(وی همچنان در جستجوی چیزی است که حسش را داشته باشد)

(وی بسی خسته است) 

(وی شاید رفت خوابید اگه جواب نداد ببخشیدشXD)

(خلاقیتم تو انتخاب موضوع فقطXD به نظرم سخت ترین قسمت وبلاگ نویسی همین انتخاب موضوعه -.- من همیشه کلییی سرش فک میکنم ولی الان حسش نیس XD🤦🏻‍♀️)

 

 

 

وقتی همه چی سخت میگذره حواس خودمو پرت میکنم... همیشه از حقیقت فرار میکنم...چون اینجوری راحت تره...ولی یه وقتایی...هر چی بدوم و بخوام دور شم ازش اون منو محکم تر تو آغوشش نگه میداره...نمیخوام باورش کنم ...دلم میخواد همش یه دروغ باشه ... ولی یه وقتایی شاید بهتر باشه تو اغوشش اروم بگیرم و راحت گریه کنم...

 


چند ساعت پیش خبر فوت یکی از معلمامو شنیدم:) نمیتونم باور کنم...کل خاطرات جلو چشممامه انگار...چه قدر سر به سرمون میزاشت...چه قدر مهم بودیم براش... بهترین معلم پارسالم بود...اون خنده های همیشگی که از لباش پاک نمیشد... یعنی قرار نیست دوباره ببینمش؟

خیلی دوستش داشتم:) صداش هنوز تو گوشمه

کاش فقط بیان بگن همش یه دروغ بوده...

هااییD:

دلم براتون تنگ شده بوووود

بعد از مدتی فراوان بالاخره همت به خرج دادم و بسته خریدم تا بیام پست بزارم :> 

به خاطر پست اخرم هم جَو وبم معذب شد فک کنم... (عذاب وجدان گرفتم واسش:" ) واسه همین هی تو فکرش بودم بیام یه پست بزارم جو عوض شه و ازونجا که ایده ای نداشتم نشستم واسه خودم تو وبا گشتم و دیدم همه دارن چالش " قاب دلخواه خانه من" رو انجام میدن خلاصه تو فکرش بودم که انجام بدم یا ندم کهههه دیدم سحری دعوتم کرده به همین چالش*_* باااا تشکررر فراواان D: 

(این چالش از بلاگردون شروع شد:))

 

خب ما ازونجا که اسباب کشی کردیم و خونه جدیدمون هم به نظرم هیچ مزیتی نسبت به خونه قبلیمون نداره '-' ولی یه چیزی داره که خیلی برام خاصه:)

اونم درخت تو حیاطمونه:))

^^ایناهاش

 

شاید خیلی چیز ساده ای به نظر بیاد ولی کلیی حس خوب میده بهم ^^ ( از اونجا که خونه قبلیمون اپارتمان بود الان که حیاطو درخت داریم ذوق دارم براشXD هر چند که حیاطمون کوشولوعه)

به شدت منتظر زمستونم تا بارون بیاد و برم زیر بارون واسه خودم و به منظرهٔ چکیدن قطره های بارون رو برگای درخت خیره بشم:")))

 

دعوت میکنم از نازنین ، نرگس و ...و...عااام...XD همه انجامش دادن اخهXD همتون دعوتین اصلاXD هر کی انجام نداده شرکت کنه ^^ چالش به این گوگولی ای دلتون میاد شرکت نکنین اصلا^^ (تا هفت شهریور وقت داره ⁦)


اره خلاصه ... اقا از خودتون چه خبر D: خوبید خوشید؟ 

اصلا دیدم دیگه نمیتونم دوریو تحمل کنم XD واییی چه قدرم پست گذاشتین که نخوندم از ظهر دارم میخونمشون ولی هنوز کلی مونده تا تموم شنD= 

چه ذهنای خلاقی دارید شما ها :" یه سریاتون اینننن قدر قشنگ مینویسین که دوس دارم شبو روز پلاس باشم تو وبتون پستاتونو بخونمXD 

یه سریاتون هم خیلی زود به زود پست میزارین :" برگام اصلا... این که این قدر زود به زود پست میزارین باعث نمیشه پست قبلیا ایگنور شه؟🤔

+ بچه ها یه چیز میگم مسخرم نکنیداXD من پدرمممم درومد تا عکسرو مث بقیه عکسای وبم عادی پست کنم ولی فقط لینکی میشد پستش کرد:/ من بلد نیستم یا مشکل از بیانه؟XD 

راستی چه جوری گیف میزارین تو وبتون؟ :» خیلی دوس دارم یاد بگیرمD": 

 

دیگه چی....عاااام.... نمیدونم.. فعلا همینا باشه تا برم بقیه پستاتونم بخونم XD 

فعلااا

⁦(~‾▿‾)~⁩

 

 

چند روز پیش سریال چرنوبیل رو دیدم ،(اگه ندیدین احتمالا اسپویل میخوام کنم حواستون باشه) درباره نیروگاه چرنوبیل بود که به خاطر منفجر شدنش ادمای خیلی زیادی مردن و سال ها بعدش هم تاثیراتش رو ادمای اون اطراف ادامه داشت، خیلیا سرطانی شدنو اواره... 

یکی از شخصیت های داستان زنی بود که شوهرش اتش نشان بود و وقتی برای خاموش کردن اتیش چرنوبیل رفت در معرض تشعشعات قرار گرفت و بعد چند هفته فوت کرد و زنش تا اخرین لحظه پیشش بود بدون این که به هشدار پرستارا راجب دست نزدن یا نزدیک نشدن به شوهرش گوش بده و همین کارش باعث شد بچه تو شکمش بعد از به دنیا اومدن دو ساعت بیشتر زنده نمونه(به خاطر اشعه ای که بهش رسیده بود)

اولش میگفتم اره گناه داشت ولی تقصیر خودش بود اگه لج بازی نکرده بود و به پرستارا گوش داده بود الان بچش زنده بود ولی بعد به این فکر کردم اگه پیشش نمیرفت و دوری میکرد ازش به خاطر جون خودش چه قدر بعدش حسرت میخورد که چرا اخرین لحظات پیشش نبوده، که چرا گزاشت تو تنهایی بمیره و... اون واقعا عاشق شوهرش بود اون قدر که به جون خودش اهمیت نداد... ولی خب بازم حالا باید دو تا دردو تحمل میکرد از دست دادن عشقش و بچش. یعنی هر جور فکر کنی تهش براش دردناک میشد . همه این درد و غم هم به خاطر اون حادثه (چرنوبیل)بود که تهش معلوم شد اون حادثه به خاطر سه تا ادم خود خواه و جاه طلب که فکر میکردن خیلی حالیشونه اتفاق افتاد یعنی اگه اون سه نفر که مسئول اونجا بودن یه ذره به اشکالاتی که تو سیستم بود توجه میکردن*۱ این اتفاق نمیافتاد، میلیون ها ادما نمیمردن، میلیون ها ادم سرطان نمیگرفتن ، و اون زن (و میلیون ها ادم دیگه) میتونستن بیشتر با خانوادشون بمونن و شاد به زندگیشون ادامه بدن...

جای دردناک قضیه اینه که این فقط یه سریال نبود ، واقعیت بود*۲ ، بله خودخواهی و غرور  نا به جا *۳ میتونه به بقیه اسیب بزنه (یا حتی بکشتشون) ، با این که اون سه نفر مجازات شدن ولی هیچ مجازاتی نمیتونه کسایی که رفتنو برگردونه... به نظرم هیچ مجازاتی براشون کافی نبود هیچ مجازاتی...  

میدونین...حالا حرف سهونو کایو میفهمم :) که میگفتن ترسناک ترین چیز آدمان... 

خب امیدوارم هیچ وقت به این باور تو زندگیم نرسم ... چون قطعا پشت این باور اتفاقای دردناکی هست که دوست ندارم تجربشون کنم:)

#مواظب_رفتاراتون_باشید


*۱ : اون موقع داشتن یه ازمایش انجام میدادن برای چک کردن حد امنیت نیروگاه ولی اون روز یه مشکلی تو برق پیش اومده بود و هر چی کارکنای اونجا اصرار کردن که نمیشه ازمایشو انجام داد و ممکنه خطرناک شه و باید ازمایشو عقب بندازن ولی رئیسشون هی میگفت من میدونم دارم چیکار میکنم کارتو کن وگرنه اخراجت میکنم :/ و تهشم دیدیم که چی شد -_- زورم میاد تقریبا کل کارکنای اونجا مردن ولی اون رئیسه زنده موند :/ همیشه سوال بود برام که چرا ادمای خوب باید برن؟ چرا ادم بدا بیشتر زنده میمونن؟ از این قانون دنیا متنفرم ... 

*۲ :  سریال بر اساس واقعیت بود... خیلی ترسناکه نه؟ :)

*۳ : یا هر رفتار دیگه ای ...

بعضی وقتا حتی حواستون نیست که یه حرف یا حرکت چههه قدر میتونه یکی رو نابود کنه:)