DAY AFTER DAY

روزمرگی های من^^

DAY AFTER DAY

روزمرگی های من^^

 

​​​​​

 

سلام ^^

خوش اومدی

اینجا قرار نیست اتفاق خاصی بیافته فقط دورهمیمو حرف میزنیم و کیف میکنیم^ㅅ^

اون وسطا شاید بهتون فیلموکتاب و... هم معرفی کردم D =

 

یچه که بودم یه فیلم دیدم درباره ی دختری بود که صدا هایی میشنید که بقیه نمیشنیدن. یه روز مدرسه یه مسابقه نقاشی برگزار کرد تا بچه ها تصورشون از 50 سال اینده رو نقاشی بکشن که نقاشی ها داخل یه کپسول زمان قرار بگیره و 50 سال اینده به بچه های نسل بعدی داده بشه ولی این دختر به جایی که نقاشی بکشه نشست اعدادی که صدا ها بهش میگفتن رو نوشت و صفحه رو پر از عدد کرد. 50 سال بعد وقتی کپسول زمان باز شد این برگه به دست یه پسر بچه افتاد. بابای پسره برگه رو میبینه و متوجه میشه این اعداد الکی نیستن بلکه تاریخ ، تعداد کشته ها و مختصات جغرافیایی فجایعی هست که تو این 50 سال اتفاق افتاده! و میفهمه چند تا تاریخ هستن که هنوز فرا نرسیدن و خلاصه سعی میکنه یه جوری شاید جلو فجایع رو بگیره و جون ادمارو نجات بده .

حالا برا چی این همه تعریف کردم؟ هیچی، وقتی میشینم تمرین لسینینگ اعداد آلمانی رو انجام میدم اخرش با یه برگه پر عدد مواجه میشم و حس کریپی ای بهم دست میده:)

ولی جدای اینا فیلم باحالی بود دوست داشتین ببینین
اسمش: Knowing

derry

سریالی که الان دارم میبینم اسمش هست IT: Welcome to Derry 

کسایی که سینماییشو دیدن میدونن ژانرش ترسناکه پس اگه به این ژانر علاقه مندین این پستو از دست ندین.

حقیقتش من خیلی ترسو ام و اصلا ترسناک نمیبینم ولی این فرق داره😁برا همین اومدم بهتون معرفیش کنم و یکم دربارش حرف بزنم.

بعضی فیلما انگار فقط ساخته شدن آدمو بترسونن، داستان خاصی ندارن و حس خاصی هم غیر از ترس قرار نیست بهت بدن که از نمونه هاش میشه به آنابل و راهبه اشاره کرد . تو این مدل فیلما معمولا شخصیت پردازی درستی نمیبینین، صرفا یه خانواده رندومن معلوم نیست کی ان و از کجا اومدن و یهو حالا باید با یه موجود شیطانی دستو پنجه نرم کنن . به شخصه موقع دیدن اینجور فیلما اینجوری ام که چرا تموم نمیشهه؟😂😭خستم شد این چه عذابیه من چرا باید برا مشتی ادم رندوم بترسم😂اخرشم که یکی بمیره اینجوری میشم که آی چه بد مرد... همین😂 که خب ترجیح میدم این مدل فیلمارو نبینم که اخرش بی دلیل از سایه خودم هم بترسم😂

یه مدل فیلم ترسناک دیگه داریم که ژانر ترسناکش فقط بخشی از فیلمه و ما قراره شاهد ژانر های دیگه هم باشیم که خب it دقیقا از همین مدل هاست. راستش یه جورایی منو یاد stranger things هم میندازه (که دقیقا اونم تو همین ژانر بود و من عاشقش بودم فصل اخرش هم داره میاد کیا منتظرشن؟😭اگه ندیدین حتما ببینین اونم خیلیی خفن بود) این ژانر فیلما که تو ترسناک خلاصه نمیشن واقعا شخصیت پردازی دارن و هر کی بمیره تو قطعا ناراحت میشی. شخصیتا تو این فیلما دوست پیدا میکنن با هم از مشکلات رد میشن و هر کدوم داستان خودشونو دارن عاشق میشن و بخش ترسناک داستان فقط هیجان فیلمو بیشتر میکنه به نظرم^^ یعنی فیلم یه کاری میکنه تو لحظاتی که شخصیتا با همن یه لحظه از اون جو سنگین خارج شی یه نفس بگیری و باهاشون تو لحظه خوش باشی و قشنگیش به همینه به نظرم.

IT شامل دو تا سینمایی و یه سریال در حال پخشه . این فیلم از روی یه رمان به همین اسم ساخته شده که نوشته ی استیون کینگه. سینمایی اول سال 2017 و دومی سال 2019 اومد.

داستان سینمایی اول:

داستان در زمستان‌ سال ۱۹۸۸ در شهر دری می‌گذرد. در آغاز داستان پسربچه‌ای به نام جرجی را می‌بینیم که به برادر خود بیلی اصرار می‌کند که برای بازی در زیر باران به او ملحق شود، اما بیلی که مریض است و از لکنت زبان نیز رنج می‌برد، قبول نمی‌کند و جرجی تنهایی بیرون می‌رود. هنگام بازی در زیر باران، جریان آب قایق کاغذی جرجی را از مسیر منحرف کرده و آن را به درون فاضلاب می‌برد. جرجی به دنبال قایق خود می‌رود اما ناگهان با دلقک عجیبی برخورد می‌کند که قایق او را در دست دارد. دلقک خود را پنی وایز معرفی می‌کند. جرجی که از ملاقات با دلقک هراسان شده، می‌خواهد از آن مکان برود، ولی پنی وایز به جرجی حمله و دستش را قطع می‌کند و سپس او را با خود به درون فاضلاب می‌برد.

چندین ماه از این اتفاق می‌گذرد و بیلی که مرگ برادرش را قبول نکرده، تصمیم می‌گیرد به دنبال برادرش برود؛ به‌خصوص که ناپدید شدن شماری دیگر از بچه‌های شهر نیز انگیزه او را بیشتر می‌کند. در ادامه میبینیم که بیلی به همراه دوستانش (معروف به باشگاه بازندگان) به جستجوی حل معمای گم شدن بچه ها در دری میروند و با پنی وایز درگیر میشوند.

داستان سینمایی دوم:

داستان این فیلم 27 سال بعد از اتفاقات قسمت اول جریان دارد ، جایی که اعضای باشگاه بازندگان به واسطه ی یک تماس تلفنی مرموز بار دیگر دور هم جمع می شوند تا دوباره با پنی وایز این دلقک ترسناک و مخوف مواجه شوند .

داستان سریال:

سریال IT: Welcome to Derry قراره تو سه فصل جریان داشته باشه و هر فصل به یه دوره زمانی متفاوت از گذشته‌ی دِری سرک بکشه و ما قراره کم کم سرگذشت این شهر و پنی وایز رو متوجه بشیم. یعنی قراره بفهمیم که چطور این شهر نفرین شده و چطور مردمش یاد گرفتن که در برابر ناپدید شدن بچه‌ها و اتفاقات وحشتناک، بی‌تفاوت باشن. در واقع فصل یک 27 سال قبل از اتفاقات سینمایی اول اتفاق میافته و احتمالا هر فصل 27 سال عقب تر بریم تا به پیدایش پنی وایز برسیم(چون پنی وایز هر 27 سال یک بار پیداش میشه)

 

معمولا فیلم ترسناکایی که حول محور بچه ها میگذره رو من خیلی بیشتر دوست دارم چون یه تناقض خیلی بزرگ رو نشون میدن بین دنیای بچگی و اتفاقات وحشتناکی که براشون میافته و بزرگ تر هایی که حرف بچه هارو باور نمیکنن و در نتیجه اونا به تنهایی کل قضیه رو باید هندل کنن که خب واقعا جذابه به نظرم.

 

نظر شخصیم رو بدون اسپویل بخوام بگم:

سینمایی اول خیلی قوی بود و از همه قسمتا به نظرم ترسناک تر بود و حسابی پخت و پز کرد کست داستان عالی بودن و نقششونو به طور احسنت اجرا کردن. در کل جذاب ترین قسمت همون قسمت یک بود

سینمایی دوم رو من به عشق خود پنی وایز دیدم 😂 و خب دلم برای گروه بازنده ها هم تنگ شده بود (که خب بازیگرا طبیعتا فرق داشتن چون شخصیتارو تو بزرگسالیشون قرار بود ببینیم  و من پدرم درومد تا فهمیدم کی به کیه😂) و خب چون از رو این علاقه دیدم نمیتونم نظر خاصی بدم خیلی هم یادم نیست چطور بود ولی اوکی بود .قطعا به پای قسمت اول نمیرسید ولی خب داستان رو به رو شدن دوباره گروه بازنده ها به عنوان بزرگسال با ترس ها و تروما هاشون جالب بود.

و اما سریال... تا الان که اینو مینویسم 4 قسمت اومده(هفته ای یه قسمت روز های دوشنبه میاد) و داستان داره یه گروه دیگه از بچه هارو روایت میکنه و به شخصه به نظرم بازیگرای بچه اون قدر حس ترسیدن رو انتقال نمیدن و اون قدر ترسناک نیست البته هر چی میره جلو انگار داره بهتر میشه چون تو قسمت چهار یه جاهایی واقعا ترسیدم . پس اره به سریالش هم میشه یه شانس داد و دیدش و بگم چون ماجرا داره قبل از سینمایی ها اتفاق میافته اگه سینمایی هارو ندیده باشین هم میتونین سریال رو ببینین ولی خب واقعا حیفه . سینمایی هارو ببینین با شخصیت پنی وایز هم بهتر اشنا میشین بیشتر خوش میگذره بهتون😁

 

در نهایت ، اگه دنبال ترسیدن و وحشت کردن به اون صورت هستین و خیلی فیلم ترسناک دیدین فک نکنم it به دردتون بخوره و خیلی باهاش بترسین(ولی میتونین به قسمت اولش یه شانسی بدین) ولی اگه برای فان میخواین یکمی دلهره همراه با خط داستانی جالب تجربه کنین و اگه از سریال stranger things هم خوشتون اومدهاحتمالا از it هم خوشتون میاد.

 

دیگه همین .اگه این فیلمو دیدین نظرتونو تو کامنتا بهم بگین:)

از بس ننوشتم انگار دستم به نوشتن نمیره ولی بعد از مدت ها به اینجا سر زدم و حسابی دلم تنگ شد :) احتمالا سعی کنم کم کم برگردم و نوشتن رو شروع کنم چون این روزا ذهنم کلی درگیره و انگار تنها راه نجات نوشتنه

حقیقتا اینکه دیدم بازدیدای وبلاگم به صفر یا یک نرسیده هم کلی حودش بهم انگیزه داد و خوشحالم کرد✨ قدردان کسایی ام که هنوز هستن و میان سر میزنن:)

 

این روزا حس میکنم انگار هر چی هم زبان میخونم بازم کافی نیست و به جایی که میخوام نمیرسم. حس کسایی رو دارم که چندین ساله پشت کنکور موندن ،انگار زندگی جلو نمیره و تو یه مرحله گیر افتادم . به چیز های جدیدی که دوست دارم یاد بگیرم فکر میکنم، سفر هایی که دوست دارم برم، سرگرمی هایی که میخوام داشته باشم... ولی انگار کل زندگیم خلاصه شده تو زبان...

کسایی رو میبینم که میگن شش ماهه یا نه ماهه مدرک زبانشونو گرفتن و رفتن و منی که دست کم دو ساله درگیرم:))) 

خب معمولا کسی که اون قدر سریع تونسته پرونده زبانو ببنده قطعا روزی دست کم 8 ساعت درس خونده. همیشه دلم میخواست بدونم کسایی که این قدر در روز درس میخونن واقعا چی تو سرشون میگذره... بد برداشت نکنین ها، اتفاقا دلم میخواست همچین ابر قدرتی داشتم که میتونستم این قدر در روز درس بخونم . منظورم اینه این چه انگیزه ایه یا فکر به چیه که هر روز خدا که پا میشی بهت این انرژی رو میده که پاشی این قدر درس بخونی ؟یعنی اون لحظه به چی فکر میکنن؟

من اگه روزانه بخوام بخونم نهایت 4 ساعت بشه:( یه بارم شیش ساعت خوندم  رکورد زدم ولی یه هفته رفتم برا ریکاوری XD 

ولی خب... دیگه فک کنم آخرای راهه و کم کم دارم میرسم:) و به امید همون روز زندم.

 

 


از بیان چه خبر بچه هااا؟ اعلام حضور کنین اگه هنوز هستین و مینویسین تا یه سر به وبلاگتون بزنم:)

ببخشید موضوع رفت دورو بر درس و بدبختیاش میدونم موضوع مورد علاقه کسی نیستXD برای شروع حالا از من بپذیرید.

از خونه میزنم بیرون ،کلاسم دیر شده پس با عجله سمت خیابون میرم لحظه ای سرمو بالا میگیرم و متوجه اسمون میشم!ترکیبی از رنگای صورتی و نارنجی با ابرای پنبه ای که همه جا پخش شدن. لبخندی رو لبم میاد:"وای خیلی قشنگه."نمیتونم ازش چشم بردارم

بعد از چند لحظه از اون خلاء بیرون میام ، به ادما نگاه میندازم تا ببینم کس دیگه ای هم متوجه این اثر هنری شده یا نه؟ خیلی عجیب بود ولی هیچکس! همه با قیافه های جدی تند تند به این طرف و اون طرف میرفتن.

با خودم گفتم :"اوه پس بزرگسالی یه همچین چیزیه. درگیری هات اینقدر زیاد میشه که دیگه اهمیتی نداره برات بالا سرت چی میگذره، اهمیتی نداره امروز هوا چه قدر خوبه یا اینکه گلی که از کنار پیاده رو غنچه کرده چه جلوه جالبی داره، اهمیت نداره ماه امشب چه قدر درخشانه یا چند تا ستاره رو به خاطر نور زیاد شهر داری از دست میدی! اهمیت نداره نوری که از بین برگای درختا  به زمین میتابه با گربه ی نارنجی که وسط برگای پاییزی داره به خودش کش وقوس میده چه هارمونی قشنگی ایجاد کرده. یه روز این قدر درگیریات زیاد میشه که دنیای اطرافت رنگ میبازه...  یه روز منم اینشکلی میشم نه؟ میدونم  چیزیه که نمیشه ازش فرار کرد و هر چی میگذره حسش میکنم،  که انگار چیزی درونم میمیره ...شوق کودکی."

 


امیدوارم من 20 ساله بتونه تا مدت بیشتری این حس های قشنگو تجربه کنه و به این زودی تو زندگی و مشکلاتش غرق نشه:) ده روز از تولدم میگذره تا الان همه چیز خوب بوده برعکس بقیه فعلا دچار بحران نشدم مسیرم مشخصه و میدونم تا حدی که دارم چیکار میکنم فعلا به همین راضی ام✨😅 بالاخره حس میکنم واقعا بزرگ شدم (همون اصطلاح خانومی شدی برای خودت رو الان حس میکنمXD)

بچه هایی که بیشتر تو بیان هستین، میدونین چرا موقع نوشتن یه ارور  (this form is not secure. autofill has been turned off.) همش کنار صفحه زده و نمیذاره پیش نمایش متنمو تو وبلاگ ببینم:"

امروز 22/6/1402 دقیقا یک سال از اخرین پستم میگذره :)

خیلی اتفاقی بعد مدت ها اومدم به اینجا سر بزنم که متوجه تاریخ اخرین پستم شدم پس فک کردم جالب میشه اگه بیام یه بروزرسانی از خودم بدم.

البته نمیدونم کسی هست که هنوز بخونه یا نه

اون موقع خیلی ناامید شده بودم از اینجا و حس میکردم دیگه کسی اینجا نیست که بخواد حرفامو بخونه 

الان اوضاع چطوره؟ اون موقع خیلیا میدیدم که دارن خدافظی میکنن و واقعا جو بدی بود

پارسال ازونجا که اولین تجربم از مدرسه نرفتن بود دو سه ماه اول فقط ریلکس کردمو فیلم دیدم و سعی کردم نهایت لذتو از مدرسه نرفتن ببرم XD بعدش خیلی یهویی رفتم سر کار و با سختی فراوان تونستم برای خودم یه لپتاب خفن بخرم :"))) هر چند که بد شانسیای من از همینجا شروع میشه 

بعد خریدش فهمیدم این قدر جدیده که ویندوز10 نصب نمیشه روش بعد دیدم شت چه زود شارژ خالی میکنه و کلی چیز دیگه که منو زده کرد ازش ازونور از عید تا حالا کلی بلا ملا سرم اومد که بهم ثابت کرد امسال سال بدشانسیمه=(

به هر حال گذشت و منم با لبتابم قهر بودم تا امشب که طی یه حرکت ناگهانی برش داشتم و شروع کردم به حل کردن مشکلاتش و بعد 4 ساعت طاقت فرسا درست شد یه سری چیزاش و اکنون هم در خدمت شما هستم خسته و کوفته و ساعت 6 صبحه الان^^

این مدت حسابی دارم از خودم کار میکشم هم باشگاه میرم هم کلاسای ICDL هم زبان انگلیسی هم المانی

امسال نسبت به پارسال احساس عادی تری دارم به مهر و مدرسه نرفتن انگار بزرگ شدم و بیشتر به هدفایی که دارم فکر میکنم احساس واقعا عجیبیه ولی خوشحالم که بالاخره دارم با بزرگ شدن کنار میام

فعلا تا همین جا باشه تا ببینم مدتی که نبودم اینجا چه اتفاقایی افتاده:) حتما برام کامنت بزارین و از حال و احوالتون با خبرم کنین دلم حسابی براتون تنگ شده

 

تا بعد👋

 

 

خوشحالم که ستاره های روشن وبلاگاتونو میبینم:)

نمیدونم اینجا از دفعه قبل خالی تر شده یا نه ولی به هر حال سلاام من باز بعد کلی اومدم:)

راستش انگیزه ای نداشتم برگردم چون اینجا خیلی سوتو کوره ولی گفتم باز حالا یه امتحانی کنم شاید بچه ها برگشته باشن

وای جدی تابستون داره تموم میشه و من وارد اولین پاییز عمرم میشم که هیچ چیز مربوط به مدرسه توش نییست

باورم نمیشه هق. بالاخره بعد ۱۲ سال میتونم با وقت ازادم کاری که دلم میخوادو کنم:))))

و بلههه به عنوان اولین کار مفیدم میخوام چند تا زبانو با هم یاد بگیرم و اومدم ازتون راهنمایی بگیرم یه کوچولو

راستش یه جورایی استرس دارم چون میگم نکنه با هم شروعشون کنم زده شم نکنه وسط راه ول کنم نکنه با این کار بددتر درجا بزنم و اُور ثینک هایی از این قبیل

خوشحال میشم اگه به چند تا زبون مسلط هستین یا تجربه خوندن چند تا زبون با همو دارین برام تعریف کنین که چطوری شروع کردین و چطور پیش رفت و روش برنامه ریزیتون براش چی بود:) یا در کل اگه منبعی کانال یوتیوبی تلگرامی پیجی چیزی خلاصه سراغ دارین بهم بگین

 

ماچ به کله هاتوووون💚


 

Polyglot یا چند زبانگی اصطلاحیه که به کسایی که به چند تا زبون مسلط ان میگن حالا من که به این لول نرسیدم ولی خب شروع خوبیه براش:) فعلا انگلیسی،کره ای و المانی رو دارم میخونم

 بهم روحیه بدین هق ⁦(⁠。⁠•́⁠︿⁠•̀⁠。⁠)⁩

با یه نگاه کلی به وبلاگایی که دنبال میکردم و دنبالم میکردن منو فهمیدم خیلیاشون از بیان رفتن ...یا رفتن تلگرام یا کلا بدون هیچ نشونه ای غیبشون زده:(

خیلی ناراحت کنندست برام اینجا همیشه حس خوبی بهم میده ولی انگار داره خیلی خلوت میشه کاش بازم برگردن

شاید به خاطر امتحانا یا کنکور باشه ولی امیدوارم باز شلوغ بشه اینجا و کلی وبلاگ جدید ببینیم

+راستی اگه وبلاگ خوب میشناسین به منم معرفی کنین این مدت که نبودم از خیلی چیزا جا موندم فک کنم:"

تو عید کتاب «من پیش از تو» رو شروع کردم خیلییی قشنگه قلبم با هر فصلی که تموم میکنم اکلیلی میشه . تا الان نصفشو تقریبا خوندم و فیلمشم ندیدم برای این که کتابشو اول بخونم ولی به شدت از ته داستان میترسم یعنی قشنگ میدونم اگه این دو تا به هم نرسن یه غممم عجیبی کل وجودمو فرا میگیره:) (اسپویل نکنینا) وای واقعا حوصله و با انگیزه بودن کلارکو تحسین میکنم ولی به نظرم شانسم اورد که ویل وا داد پیشش وگرنه حس میکنم رابطشون درست بشو نبودXD خیلییی زوج کیوتی میشن ولی:) نمیخوام به اخرش فک کنم...

اه به هرحال که فعلا نمیتونم بخونمش نزدیک امتحاناعه

وای این روزا درس خوندن سخت تر از همیشه ست از اون موقعیت هاست که میای درس بخونی میبینی گل قالی هم از کتاب جلوت جذاب ترهXD خوبی امسال اینه که استرس ندارم برای امتحانا نمیدونم چرا ولی نمیترسم اگه نمره هام بد بشن انگار فقط میخوام قبول شم هیچی دیگه مهم نیست

+ راستی بعد این همه گفتم یه خونه تکونی کنم اینجا :› قالب جدید چطوره؟ رنگش اذیت نمیکنه؟

اهم... سلام•-•*

میدونم میدونم یه سال نبودم 

(وای باورم نمیشه این قدر زود گذشت)

ناراحتم که اینجارو داشتم فراموش میکردم، امشب اومدم یکم اینجا گشتم و با دیدن پستای قدیمیم حس عجیبی بهم دست داد انگار داشتم دفترچه خاطراتمو میخوندم و اینکه چند روز پیش تولدم بود و یهویی یاد اینجا افتادم که عههه من پارسال همچین روزی اومدم و اینجا یه پست گذاشتم و خلاصه اینجوری شد که گفتم بیامو یه سلام علیکی کنم خدمتتون بگم من برگشتم(البته دارم برای امتحانای پایانی میخونم و بعد اون دیگه واقعنی برمیگردم😁) 

دنیای بزرگترا ترسناک نیست به نظرتون ؟ 

پر از غم ،دروغ،دو رویی، از پشت خنجر زدن، قضاوت کردنا ، تنهایی ، پر مشکل ،مسئولیت های کمر شکن و خیلی چیزای دیگه

طبیعیه که به عنوان یه نوجَوون(یا جَوون) از بزرگ شدن وحشت دارم؟ 

هر چی که بزرگ تر بشی میفهمی نباید خودت باشی باید فکر منافع خودت باشی تو دنیای بزرگ ترا انگار محبت بدون توقع معنی نداره ،این که دوستا باید پشت هم باشن معنی نداره ...

رسما هر کی داره راه خودشو میره 

با خودم میگم شاید ادم بزرگایی که من دارم هر روز میبینم زیادی سمی ان ؟! نمیدونم واقعا 

 

فکر کردن به این که یه روزی شاید خودمم مثل اینا بشم برام وحشتناکه یه سری ادم رها شده ی تنها که بی هدف فقط سعی میکنن زندگیو سر کنن  و اگه بخوای پای دردو دل هر کدوم بشینی تهش از غصه دق میکنی

 

چرا این دنیا این قدر مریضه؟؟ :(

 

جونم براتون بگه از خوبیای خوندن روان شناسی اینه که میفهمی چته 

مثلا امروز فهمیدم اکثر مواقع سبک تصمیم گیریم "سبک اجتنابی۱*" ـه که احتمالا به خاطر اینه که یه جورایی به "درماندگی آموخته شده۲*" دچارم (که چیزای خوبی نیستن)

و الان ساعت یک شبه و منم دارم دنبال درمان این موضوع میگردم⁦   

ಥ‿ಥ⁩